* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد وگفت:اما من درخت نیستم.تو نمی تانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت من فرق درخت ها و آدمها را خوب میدانم.اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی ،چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟انسان منظور پرنده را نفهمید ،اما باز هم خندید.
پرنده گفت:تو نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالیه.انسان دیگر نخندید.انگار ته ته خاطراتش چیزی رو به یاد آورد
چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموشش میشود
پرنده این را گفت و پر زد .انسان رد پرنده را گرفت تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد به یاد اورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود وچیزی شبیه دل تنگی توی دلش موج زد
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟
وزمین وآسمان هر دو برای تو بود.ام تو آسمان را ندیدی.راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت وگریست
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *